کد خبر: 195 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 28 تير 1390 - 02:02
یک داستان بسیار بسیار زیبا و تکان دهنده
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم‌ها و بچه مدرسه‌ای‌ها غذا می‌پخت



یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی‌ها منو مسخره کرد و گفت هووو.. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم می‌خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا می‌کرد و منو.. کاش مادرم یه جوری گم و گور می‌شد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا می‌خوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی‌می‌ری؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم می‌خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...

از زندگی، بچه‌ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سال‌ها منو ندیده بود و همینطور نوه‌ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه‌ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی‌خبر

سرش داد زدم «: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه‌ها رو بترسونی؟!» گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد: «اوه خیلی معذرت می‌خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم» و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری می‌رم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.

همسایه‌ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

‌ای عزیز‌ترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده‌ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه‌ها تو ترسوندم،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ می‌شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه می‌دونی... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی‌تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می‌شی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم می‌تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو




گردآوری و ارسال: محمدرضا بناری
لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/195