کد خبر: 249 ، سرويس: ادبی
تاريخ انتشار: 07 مهر 1390 - 06:02
سری سوم پیامهایی از کاربران وب سایت بنارآزادگان
پیامهایی از احمد ابنوی، محمود حاجی‌پور – جم، فاطمه ابنوی و ناظر همراه (واصف)



محمود حاجی‌پور - جم

* پیش از سخن گفتن، حرفهای خود را از سه صافی رد کنیم!
 
شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:

گوش کن می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت...

همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟

گفت: کدام سه صافی؟
اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟

گفت نه. من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالیگذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.

گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی کهمی خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگه دار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی...

* آنچه که هستی هدیه خداوند به توست و آنچه که می‌شوی هدیه تو به خداوند،

پس بی‌نظیر باش.

* خردمند هر آنچه را که می‌داند نمی‌گوید و هر آنچه را که بگوید می‌داند.
 (ارسطو)

* شخصیت انسان‌ها به داشته‌هایشان نیست به توقعات و خواست‌هایشان از زندگیست...

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

احمد ابنوی

زندگی دفتری از خاطره هاست... یک نفر در دل شب، یک نفر در دل خاک، یک نفر همدم خوشبختی هاست، یک نفر هم سفر سختی هاست، چشم تا باز کنیم عمرمان می‌گذرد، ما همه هم سفر و رهگذریم... آنچه باقیست فقط خاطره هاست.
تقدیم به روستا (وطن) ی پر از خاطرهٔ بنار آزادگان

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

ابنوی

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه‌های پنهان متهم می‌کنند ولی مهربان باش... اگر درستکار باشی فریبت می‌دهند ولی درستکار باش... نیکی‌های امروزت را فراموش می‌کنند ولی نیکوکار باش... بهترین‌های خود را به دنیا ببخش حتی اگر کافی نباشد و د نهات می‌بینی که هر آنچه هست میان تو وخداوند است نه میان تو و مردم...

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

فاطمه ابنوی

در ساحل دریای زندگی قدم می‌زدم، همه جا دو ردپا دیدم، جای پای من و خدا، به سخت‌ترین لحظه‌ها که رسیدم یه جای پا دیدم گفتم: خدایا مرا در سخت‌ترین لحظه‌ها‌‌‌ رها کردی؟ ندا آمد: تو را در سخت‌ترین لحظه‌ها به دوش کشیدم.

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

ناظر همراه (واصف)

* نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا!

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی‌ام با حقوق نا‌چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو‌ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آن‌ها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن‌ها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!! …

* هرگز فکر نکنید دیگران احمقند

عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست.
لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/249