کد خبر: 320 ، سرويس: آموزشی
تاريخ انتشار: 16 بهمن 1390 - 00:02
سخناني ارزشمند از بزرگان
دوم: آنکه در برابر از پا افتادگان، میپرید.
سوم: آنکه میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم: آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند، خود را دلداری داد.
پنجم: آنکه از ناچاری، تحمیل شدهای را پذیرفت و شکیباییاش را ناشی از توانایی دانست.
ششم: آنکه زشتی چهرهای را نکوهش کرد، حال آنکه یکی از نقابهای خودش بود.
هفتم: آنکه آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.
یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت میخواست مجموعهای از نوشتهها و طراحیهای خود را درباره آسمانخراشهای نیویورک، بستهبندی کند.
برای خرید کاغذ از خانه خارج شد. اما هیچ مغازهای باز نبود.
به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت و فکر کرد در آنجا میتواند کمی کاغذ پیدا کند...
وقتی به آنجا رسید پسربچهای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بستهبندی بود.
آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک جواب داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بستهبندی!
آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چهطور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.
آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمانخراش عظیم را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت ۱۰۰۰دلار و دیگری به قیمت ۵۰۰۰ دلار به فروش رفت...!
سوم: آنکه میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم: آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند، خود را دلداری داد.
پنجم: آنکه از ناچاری، تحمیل شدهای را پذیرفت و شکیباییاش را ناشی از توانایی دانست.
ششم: آنکه زشتی چهرهای را نکوهش کرد، حال آنکه یکی از نقابهای خودش بود.
هفتم: آنکه آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.
نتيجه: آنچه هستی هدیه خداوند به توست و آنچه میشوی هدیه تو به خداوند...
====================================
یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت میخواست مجموعهای از نوشتهها و طراحیهای خود را درباره آسمانخراشهای نیویورک، بستهبندی کند.
برای خرید کاغذ از خانه خارج شد. اما هیچ مغازهای باز نبود.
به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت و فکر کرد در آنجا میتواند کمی کاغذ پیدا کند...
وقتی به آنجا رسید پسربچهای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بستهبندی بود.
آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک جواب داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بستهبندی!
آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چهطور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.
آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمانخراش عظیم را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت ۱۰۰۰دلار و دیگری به قیمت ۵۰۰۰ دلار به فروش رفت...!
نتيجه: قانون احتمالات یادت نره، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله.
لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/320