کد خبر: 333 ، سرويس: داستان
تاريخ انتشار: 11 اسفند 1390 - 00:03
صورتحساب



پسر بچه‌ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود، دست‌هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود:
صورتحساب!!!
کوتاه کردن چمن باغچه ۵۰۰۰ تومان
مراقبت از برادر کوچکم ۲۰۰۰ تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳۰۰۰ تومان
بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان
جمع بدهی شما به من: ۱۲۰۰۰تومان!
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی‌هایت هیچ
و اگر شما این‌ها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می‌کرد.
گفت: مامان... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده!!!

نتیجه گیری اخلاقی:

قابل توجه اونهائی که فکر می‌کنند مرور زمان آن‌ها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقت‌ها نیازه به این موارد فکر کنیم...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.




لينک خبر:
http://www.bonarazadegan.com/fa/posts/333