پربازدیدترین ها
لینک دوستان
تاريخ انتشار: 12 ارديبهشت 1395 - 20:50
ارسال شده بيش از 9 سال پيش ، بازديد: 2272




روز معلم که می‌رسید، بچه نمی‌دانستند چرا‌‌ همان معلمی که تا آن روز، به چشمانشان نگاه می‌کرد و از عمق جان با آن‌ها سخن می‌گفت، نمی‌توانست زیاد به چشمان دانش‌آموزان خیره شود.
انگار مطلب مهمی در کاغذ نوشته شد بود چرا که یکدفعه حال آقا معلم یک جوری شد؛ قطرات اشکی که دور چشمانش حلقه بسته بود را پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از کلاس خارج شد.




نزدیکی‌های روز معلم که می‌شد، شوق و هراسی در دل‌ها به جریان می‌افتاد؛ شوق از این جهت که روز معلم، آقا معلم سخت نمی‌گرفت و درس نمی‌پرسید، بیشتر لحظات به شادی می‌گذشت، بچه‌ها شیرینی می‌خوردند و به معلمشان کادو می‌دادند اما هراس، هراس از اینکه نکند هدیه‌ای که برای روز معلم آورده‌اند، از دیگر بچه‌های کلاس کمتر باشد و خجالت بکشند.

روز معلم که می‌رسید، بچه نمی‌دانستند چرا‌‌ همان معلمی که تا آن روز، به چشمانشان نگاه می‌کرد و از عمق جان با آن‌ها سخن می‌گفت، نمی‌توانست زیاد به چشمان دانش‌آموزان خیره شود.

روز معلم که می‌رسید برخی بچه‌ها دوست داشتند، هدایای خود را جلوی چشم دیگر دانش‌آموزان به آقا معلم بدهند و عده‌ای دیگر هم سعی می‌کردند در راهروی مدرسه یا دفتر، جایی که جز خدا و معلم کسی از هدیه‌شان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه کنند.

اما شاید شیرین‌ترین لحظات دانش‌آموزان زمانی بود که معلم می‌خواست هدایا را جلوی شاگردانش باز کند؛ راستش اکثر معلم‌ها کادو‌ها را جلوی دانش‌آموزان باز نمی‌کردند شاید نگران شرمندگی دانش‌آموزانی بودند که هدیه‌ای تهیه نکردند یا هدیه‌شان از لحاظ مادی کم ارزش بود و دوست نداشتند هیچ دانش‌آموزی به خاطر هدیه روز معلم خجالت بکشد.

ولی اصرار و کنجکاوی دانش‌آموزان باعث می‌شد که آقا معلم برای شادی دل شاگردانش هم که شده کادو را در کلاس جلوی دیگران باز کند.

* «آآآقا اجازززه آخه امممروز...»

آقای معلم در حال باز کردن هدایا و تشکر از دانش‌آموزان بود که محمدعلی محمدی دانش‌آموز سوم ابتدایی مدرسه نفس زنان در کلاس را زد؛ آقای معلم هم با اینکه آن روز خیلی مهربان‌تر از روزهای قبل بود برای اینکه کلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلی گفت «نمی‌دانی نباید دیر سر کلاس برسی برو از آقای ناظم نامه بگیر».

محمدعلی هم که زبانش لکنت داشت، جواب داد «آآآقا اجازززه آخه امممروز....»

آقای معلم خیلی آرام بود اما نخواست که بچه‌ها روز معلم بی‌نظم باشند، به همین دلیل گفت «همان که گفتم. برو نامه را بگیر بعدش بیا سر کلاس».

* قطرات اشک چشمان آقا معلم

زنگ تفریح به پایان رسید اما آقا معلم و دانش‌آموزان هنوز سر کلاس بودند؛ آخر آقا معلم داشت از خاطرات دوران دانش‌آموزی‌اش و شیطنت‌هایی که داشت برای بچه‌ها تعریف می‌کرد و آنقدر جالب بود که همه ماندن در کلاس را به بیرون رفتن ترجیح داده بودند.

هنوز چند دقیقه‌ای از نواخته شدن زنگ پایان تفریح نگذشته بود که آقای ناظم جلوی در کلاس آمد و کاغذی را به آقا معلم داد؛ آقا معلم در حالی که به متن کاغذ نگاه می‌کرد، به پشت می‌زش برگشت.

انگار مطلب مهمی در کاغذ نوشته شد بود چرا که یکدفعه حال آقا معلم یک جوری شد؛ قطرات اشکی که دور چشمانش حلقه بسته بود را پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از کلاس خارج شد.

با رفتن آقای معلم از کلاس، همهمه‌ای در کلاس شروع شد.

*۲۰ سال بعد:

این روز‌ها آقای معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن کتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است که تا دقایقی متوجه زنگ در نمی‌شود اما کسی که پشت در است، منتظر می‌ماند.

آقا معلم کمردرد دارد و به همین دلیل، کمی طول می‌کشد تا در را باز کند و آن سوی در، چشمش به مردی جوان می‌افتد که در حالی که دسته گلی به همراه دارد، به او سلام می‌کند.

آن جوان خودش را معرفی می‌کند؛ او‌‌ همان محمد علی است؛ در‌‌ همان مدرسه کودکی خود، معلم شده است و هنوز که هنوز است معلمش را آقا معلم صدا می‌زند.

آقا معلم آن روز صندوقچه‌ای که به گفته خودش بهترین خاطرات زندگی‌اش در آن بود را باز کرد و برگه‌ای را به محمدعلی نشان داد روی برگه نوشته بود:

 «آقا معلم، من شما را خیلی دوست دارم. راستش رویم نمی‌شد جلو بقیه بچه‌ها این نامه را به شما بدهم. ترسیدم دوستانم مرا مسخره کنند. آقا معلم شما اگر نبودید من بی‌سواد بودم. من می‌خواهم مثل شما معلم شوم، پس کاری کنید که من معلم بشوم؛ آن وقت روزی که معلم شدم، می‌آیم و به شما می‌گویم که هدیه من به شما، این است که مثل شما معلم شدم و راه‌تان را ادامه دادم. آقا معلم پدرم مریض است برایش دعا کنید. دوستتان دارم، محمدعلی محمدی».

محمدعلی به سرعت دست آقا معلم را بوسید و خودش را در آغوشش افکند؛ آقا معلم لبخندی ‌زد و گفت «محمدعلی من به وعده‌ام عمل کردم و تو معلم شدی».

محمدعلی در پاسخ لبخند آقا معلم، با تبسمی گفت «معلم شدم تا راه‌تان را ادامه دهم، این هم هدیه من برای شما».


Share google plus twitter facebook whatsapp

نظرات تاييد شده: (0 نظر)



نظرات کاربران
ارسال نظر

نام: *

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: *

کد امنيتي: [تغيير کد]

*
Today / امروز

    Today: Sunday 08 Dec2024 امروز: يکشنبه 18 آذر 1403

اوقات شرعی

تبلیغات

    شرکت ترخیص کالا و بازرگانی آذین کارون اروند

    ترخیص کالا از تمامی گمرکات کشور

    تهران-بازار شوش-بلور فروشها-پاساژ نور طبقه دوم پلاک۵۲۶

    تلفکس ۰۲۱۵۵۳۵۳۱۹۵-۰۲۱۵۵۳۵۳۲۰۲

    سجاد بهادری
    ۰۹۳۵۷۰۷۲۰۵۹


    *****************

    طراحی نما و دکوراسیون داخلی

    بندر گناوه-خیابان پست،روبروی اداره کار، دکوراسیون آریا سقف

    مجتبی رفعتی-۳۳۵۸-۷۷۰-۰۹۱۷


    *****************

    تنظیم موتور-تعمیرات ای سی یو-شستشوی انژکتور-برقکاری هوشمند شبکه های Can ,Van

    تعمیر و پیکره بندی کلیه نودهای
    Multiplex ,Ecomax ,SMS

    بنار آزادگان-توانا-۸۲۹۶-۶۶۸-۰۹۱۷

تازه ترین مطالب
پیام مدیر


    شعار سال ۱۴۰۳ :


    شعار و هدف وب سایت:


    بیائید با همدلی، همفکری و همکاری روستایمان را آباد و سرافراز نمائیم.

لینکهای دانلود نرم افزار معرفی روستای بنار آزادگان به همراه زندگینامه شهدای روستا قابل نصب بر روی موبایل
تازه ترین نظرات
پيام ها و دلنوشته هاي كاربران
بازدید
    بازدید امروز: 677
    بازدید دیروز: 1646
    بازدید کل: 11610030
    افراد آنلاین: 5
go top