پربازدیدترین ها
- » عکسهایی از زیباترین دختر دنیا در کتاب گینس
- » روز معلم گرامی باد + یک داستان واقعی درباره معلم
- » کارگردان «ستایش» چه درخواستی از نرگس محمدی کرد؟+عکسهای از ستایش و مادرش
- » احاديثي درباره اهميت شب قدر از پیامبر اکرم (ص) و امام صادق (ع)
- » عكسهاي دانش آموزان كلاس پنجم دبستان روستا در سال ۱۳۶۴
- » سخنانی زیبا بر روی عکسهایی زیباتر
- » معیارهای زیبایی در ایران و مقایسه آن با کشورهای دیگر + عکس
- » سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد
- » عکسهایی زیبا از گل باران
- » سیستم وای فای (Wi-Fi) در اينترنت چیست؟
- » عکسهایی جدید از نرگس محمدی بازیگر نقش ستایش
- » عکسهای ماهواره ای بسیار زیبا از روستا - با تشکر از مهندس بهمن امجدی
- » عکسهای بازیگران سینما با لباس احرام در حج
- » تست احساسات افراد
- » لعیا زنگنه «ستایش» شد.+عکسهایی از نرگس محمدی و لعیا زنگنه
- » سری دوم عکسهای روستا
- » عکسهایی به جا مانده از تعزیه روستا
- » یازدهم ذیقعده سالروز ولادت امام رضا علیه السلام / طلوع خورشید خراسان
- » عکسهایی بسیار زیبا از بهار روستا
- » داستانی زیبا و پندآموز از مهربانی نمودن (پاورپوینت)
- » تصویر متحرک جالب توجه، مرزهای سرزمین ایران از دوران ایلام تا کنون
- » سری اول عکسهای روستا
- » تصویر به یاد ماندنی؛ وقتی مورینیو در بارسلونا مترجم بود و گواردیولا بازیکن
- » با شناختن رنگ نام خود به موفقیت برسید
- » روز مادر + تصاویر، اس ام اس و متن های ادبی بسیار زیبا
لینک دوستان
- » غذاكده خانگي بهار(طرز تهيه انواع غذا، كيك، دسر، سوپ و ...)
- » سایت سرگرمی فان کلوب
- » سایت خبر ورزشی پارسیک
- » سایت فوتبال و ورزش ۳
- » زادگاهم بنارآبشيرين (احمد روزبه)
- » رقـــص شعـــله
- » دشتی اسماعیل خانی (وبلاگ روستای دشتی اسماعیل خانی دشتستان)
- » دیکشنری آنلاین معنی کننده کلمات فارسی و انگلیسی
- » ديجي كالا (دنياي ديجيتال، بررسي، مقايسه و فروش)
- » جی کی نیوز (سایت خبری تحلیلی جنوب ایران)
- » جوانان روستای بصری(بوشهر)
- » تصحیح کننده آنلاین مطالب فارسی از نظر دستور خط
- » تبديل نت (روزنامه هاي امروز، تاريخ، تقويم و تبديل واحدها و محاسبه)
- » بنارسیتی (وب سایت بنارویه لارستان)
- » بنارسلیمانی (وبلاگ روستاي بنارسليماني دشتستان)
- » استانداری بوشهر
- » اداره کل هواشناسی بوشهر
- » ايران تجارت (آگهي خريد و فروش)
- » پرسوک (وب سایت جامع شهر وحدتیه)
- » پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری اسلامی ایران
- » پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
- » پايگاه خبري خليج فارس
- » پليس فتا ( آموزش، پيشگيري و اطلاع رساني در رابطه با بدافزارها در فضاي مجازي )
- » وبلاگ عشق به خدا و زندگی قرآنی
- » وبلاگ تصاویر و عكس هاى حرفه ای با موبایل
- » وب سایت تعزیه بنارآزادگان
- » وب سايت باشگاه استقلال تهران
- » وب سايت باشگاه پرسپوليس تهران
- » ویراستار دستور فارسی ۱ ضرب
- » نتایج زنده مسابقات ورزشی ایران و جهان
- » نمونه سوالات و آزمون آموزش ابتدایی(وب سایت تخصصی کودکان)
- » مشاهده آنلاین صورتحساب تلفن همراه(موبایل)
- » فرمانداری دشتستان
آخرین اخبار
ارسال شده بيش از 13 سال پيش ، بازديد: 3421
خیالم از این تصمیم راحت بود و شک نداشتم که دخترم زندگی مرفه آمریکایی من رابه فرهنگ اسلامی و لباسهای پوشیده سرزمین پدرش ترجیح خواهد داد. پدر و مادر اسماعیل در خانه سنگی محقری در کوچهای کثیف و پر پیچ و خم در حومه طرابلس زندگی میکنند. بر دیوارهای این خانه، به جز آیاتی از قرآنکه بر روی چوب حک شده، هیچ نقش و نگاری وجود ندارد. فرش اتاقها هم فقط تشکچههایی است که شبها تایشان میزنند و به عنوان تختخواب استفاده میکنند.
«ریستا برمر» (Krista Bremer)، نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی، در نشریه معروف آمریکایی O. The. Oprah تجربه عینی خود را از برخورد با حجاب به قلم آورده است. برمر از ناشران نشریه ادبی The Sun است که در سال ۲۰۰۸ برنده جایزه معتبر ادبی «پوشکارت» شده و در سال ۲۰۰۹ جایزه ادبی «بنیاد رونا جاف» را از آن خود کرده است.
مامان برام روسری بخر!
نُه سال پیش، در اتاق نشیمن خانهام در «کارولینای شمالی»، دختر شیرخوارم را با موسیقی کودکانهای میرقصاندم که در دهه ۷۰ رایج بود و من در دوران کودکی همه اشعارش را که درباره مدارا با دیگران و تساوی زن و مرد بود، حفظ کرده بودم. همسر لیبیایی تبارم اسماعیل، او را در آغوش میگرفت و ساعتها در ایوان خانه با صدای غژ و غژ صندلی راحتی آهنی تکانش میداد و برایش آوازهای قدیمی عربی میخواند.
او همچنین دخترمان را پیش شیخی مسلمان برد تا در گوشهای نرم و کوچولویش اذان و اقامه بخواند. چشمان قهوهای و مژههای ناز و مشکی دخترم به پدرش رفته بود و پوست شیرقهوه ایاش در آفتاب تابستان خیلی زود به تیرگی میزد. اسم دخترمان را «عالیه» گذاشتیم- که در عربی به معنای «بلندمرتبه» است- و با هم توافق کردیم که وقتی بزرگ شد، از بین فرهنگهای کاملاً متضاد ما، هر کدام را که خودش خواست، انتخاب کند.
خیالم از این تصمیم راحت بود و شک نداشتم که دخترم زندگی مرفه آمریکایی من را به فرهنگ اسلامی و لباسهای پوشیده سرزمین پدرش ترجیح خواهد داد. پدر و مادر اسماعیل در خانه سنگی محقری در کوچهای کثیف و پر پیچ و خم در حومه طرابلس زندگی میکنند. بر دیوارهای این خانه، به جز آیاتی از قرآنکه بر روی چوب حک شده، هیچ نقش و نگاری وجود ندارد. فرش اتاقها هم فقط تشکچههایی است که شبها تایشان میزنند و به عنوان تختخواب استفاده میکنند.
اما پدر و مادر من در خانهای مجلل در «سانتافه»، مرکز ایالت «نیومکزیکو»، زندگی میکنند که سه پارکینگ، تلویزیونی صفحه تخت با صدها کانال، یخچالی پر از غذاهای سالم و طبیعی و یک کمد پر از اسباب بازی برای نوهها دارد. تصور میکردم که عالیه هم مثل خودم اهل خرید از فروشگاههای زنجیرهای معروف Whole Foods باشد و از انبوه هدایای زیر درخت کریسمس خوشش بیاید، ولی در عین حال لحن آهنگین زبان عربی، باقلواهای عسلی که اسماعیل با دست خالی درست میکند، و حنابندی پاهای خالهاش را که هنگام سفر به لیبی دیده بودم، تحسین میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم که عالیه فریب حجاب دختران مسلمان را بخورد!
تابستان سال قبل در جشن عید فطر شرکت کردیم که در پارکینگ پشت مسجد نزدیک خانهمان برگزار شده بود. بچهها روی وسایل بازی جست و خیز میکردند و ما پدر و مادرها هم زیر سایبانی پلاستیکی نشسته بودیم و مگسها را از روی بشقابهای مرغ سوخاری، برنج و باقلوا میپراندیم.
من و عالیه داشتیم در نمایشگاهی دور میزدیم که به مناسبت عید بر پا شده بود و چیزهایی مثل سجاده، حنا و لباسهای اسلامی عرضه میکرد. به قسمت روسریها که رسیدیم، عالیه رو به من کرد و با خواهش بسیار گفت: «مامان! یکی برام بخر.»
دخترم شروع کرد به برانداز کردن روسریها که مرتب روی هم چیده شده بودند و فروشنده که خانمی سیاه پوست و سر تا پا مشکی پوش بود، به عالیه لبخندی زد. مدتی بود که عالیه به دختران مسلمان هم سن و سالش با دیده تحسین و احترام مینگریست. دلم به حالشان میسوخت که حتی در گرمترین روزهای تابستان دامنهای بلند و لباسهای آستین دار میپوشیدند، چون بهترین خاطرات دوران کودکیام مربوط به زمانی میشد که با پوشیدن لباسهای برهنه، میگذاشتم پوستم آفتاب بخورد… ولی عالیه به حال آن دختران مسلمان غبطه میخورد و از من خواسته بود برایش مثل لباسهای آنها بخرم. حالا دلش روسری هم میخواست!
پیشتر بهانه میآوردم که در بازارچه نزدیک خانه از آن روسریها گیر نمیآید، ولی حالا روسریها جلوی چشم عالیه بودند و او میخواست با ۱۰دلار از پول توجیبی خودش روسری سبز سیری را بخرد که محکم در دست گرفته بود. سرم را به علامت مخالفت کامل تکان دادم، ولی ناگهان یاد قراری افتادم که با اسماعیل گذاشته بودیم. بنابراین دندانهایم را از خشم به هم فشردم و روسری را خریدم، به این خیال که عالیه خیلی زود آن را کنار میگذارد.
یک زوج ناهمگون
یک روز بعد از ظهر که برای خرید از خانه بیرون میرفتم، صدای عالیه از اتاقش بلند شد که میخواهد با من بیاید. چند لحظه بعد، سر و کله اش- یا بهتر بگویم، نصف سر و کله اش- بالای پلهها پیدا شد. او از کمر به پایین، دخترم بود؛ با همان کفشهای اسپرت، جورابهای رنگ روشن و شلوار جینی که سر زانوهایش کمی نخ نما شده بود. اما از کمر به بالا، دختری غریبه بود. صورت گرد و روشنش که در یک خیمه پارچهای تیره محصور شده بود، به ماهی در آسمان بیستاره میمانست. پرسیدم: «با همین سر و وضع میخواهی بیایی؟» با همان لحنی که از چندی پیش با من به کار میبرد، آرام جواب داد: «بله.»
در راه مغازه، از آینه ماشین او را دزدکی میپاییدم. ساکت و سرد و بیاعتنا نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد. انگار یک مقام بلندپایه مسلمان داشت از شهر کوچک ما در جنوب آمریکا دیدن میکرد و من فقط رانندهاش بودم. لبم را گزیدم. میخواستم از او بخواهم قبل از پیاده شدن روسریاش را در آورد، ولی نتوانستم حتی یک دلیل منطقی برای این کار پیدا کنم، جز اینکه با دیدن آن صحنه فشار خونم بالا میزد. من همیشه تشویقش کرده بودم که استقلال شخصیتش را ابراز کند و در برابر فشار هم سن و سالهایش بایستد، ولی حالا احساس ترس و نگرانی میکردم، انگار که آن روسری را خودم به سر کرده باشم.
در پارکینگ عمومی Food Lion تمام بدنم غرق در هوای گرم شد و موهای عرق گرفتهام را دم اسبی بستم، ولی انگار هوای گرم اصلاً عالیه را اذیت نمیکرد. لابد مردم ما را مثل یک زوج ناهمگون میدیدند: زنی قد بلند و مو بور با شلوار جین و تاپ تنگ که دست مسلمانی یک متر و بیست سانتی را گرفته است. دخترم را به خودم نزدیکتر کردم و وارد مغازه شدیم. همچنان که در میان قفسههای فروشگاه با چرخ دستیمان جولان میدادیم، مشتریها چنان خیره خیره نگاهمان میکردند که انگار با معمایی حل نشدنی رو به رو شدهاند و وقتی چشممان به چشم هم میافتاد، بیدرنگ نگاهشان را پایین میانداختند.
کشف دیگری از آزادی
من در دهه ۷۰ در جنوب کالیفرنیا با این فکر بزرگ شده بودم که آزادی زنان مساوی با برهنگی بیشتر است و زنان میتوانند هر کاری را انجام دهند. کشف آزادی جسمی برای من بخش مهمی از روند کشف شخصیتم بوده است، اما این تجربه ارزان به دست نیامده است. ساعتهای متمادی را جلوی آینه، سرگرم تحقیق درباره تصویر خودم بودم: از شکل و قیافه خودم تعریف میکردم؛ گاه از آن بدم میآمد؛ گاه با خودم فکر میکردم دیگران چه نظری درباره قیافهام دارند. و گاهی فکر میکردم که اگر همین دقت نظر را در زمینه دیگری به کار میبستم، فکرم چقدر باز شده بود، یا میتوانستم رمانی بنویسم، یا حداقل سبزی کاری را یاد گرفته بودم!
حالا عالیه در این مرحله از زندگی خود، همه حواسش به دنیای پیرامونش است، نه تصویر خودش در آینه. عالیه کلاس چهارم دبستان است و دختران همکلاسیاش محبوبیت را با طرز لباس پوشیدن مرتبط میدانند. چند هفته پیش عالیه با عصبانیت تعریف میکرد که یکی از همکلاسیهایش همه دختران کلاس را بر اساس شیک پوشیشان درجه بندی کرده است. آنجا بود که فهمیدم با اینکه برهنگی به من در مواردی آزادی میدهد، اما عالیه توانسته است با انتخاب حجاب و پوشیدگی، آزادی دیگری را کشف کند.
نمیدانم علاقه عالیه به پوشش اسلامی تا کی ادامه خواهد یافت. اگر تصمیم بگیرد مسلمان شود، مطمئنم که اسلام برایش مدارا، تواضع و عدالت خواهی را به ارمغان خواهد آورد، چنان که برای پدرش هم به ارمغان آورده است. و چون میخواهم سرسختانه پشتیبان و مراقبش باشم، نگرانم که نکند این انتخاب، زندگی را برایش در کشور خودش سخت کند.
او به تازگی سوره حمد را حفظ کرده است و به اصرار از پدرش میخواهد که به او هم عربی یاد بدهد. عالیه تنها ولی با هدف راه میرود؛ بسیار متفاوت با رفتاری که من در سن و سال او داشتم، و من یک بار دیگر فهمیدم که هنوز چقدر تا شناخت دخترم فاصله دارم. این فاصله نه فقط به خاطر آن روسری، بلکه از آن رو بود که او اصلاً به واکنش دیگران اهمیت نمیدهد؛ ترجیح میدهد به جای شیرجه زدن در دریا، توی کتاب فرو برود و آن قدر غرق مطالعه میشود که صدای من را از اتاق بغلی نمیشنود.
به این فکر میکنم که روسری میتواند با قدرت جادویی خود، تخیل نامحدود، دریافتهای زیرکانه و معصومیت فطری عالیه را حفظ کند.
تصور میکردم که وقتی به اتاق آینه فروشگاههای لباس برود، مثل نوجوانان دیگر، در دام آن زرق و برق نخواهد افتاد و حجاب، او را مانند صدفی در میان خواهد گرفت. فکر میکردم که حجاب، دخترم را از احساس فراگیر نارضایتی در عین ناز و نعمت خلاص خواهد کرد و در پرواز او به سوی آیندهای که برایم کاملاً نامعلوم است، زیر پر و بال خواهد گرفت.
منبع: قدس آنلاین
«ریستا برمر» (Krista Bremer)، نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی، در نشریه معروف آمریکایی O. The. Oprah تجربه عینی خود را از برخورد با حجاب به قلم آورده است. برمر از ناشران نشریه ادبی The Sun است که در سال ۲۰۰۸ برنده جایزه معتبر ادبی «پوشکارت» شده و در سال ۲۰۰۹ جایزه ادبی «بنیاد رونا جاف» را از آن خود کرده است.
مامان برام روسری بخر!
نُه سال پیش، در اتاق نشیمن خانهام در «کارولینای شمالی»، دختر شیرخوارم را با موسیقی کودکانهای میرقصاندم که در دهه ۷۰ رایج بود و من در دوران کودکی همه اشعارش را که درباره مدارا با دیگران و تساوی زن و مرد بود، حفظ کرده بودم. همسر لیبیایی تبارم اسماعیل، او را در آغوش میگرفت و ساعتها در ایوان خانه با صدای غژ و غژ صندلی راحتی آهنی تکانش میداد و برایش آوازهای قدیمی عربی میخواند.
او همچنین دخترمان را پیش شیخی مسلمان برد تا در گوشهای نرم و کوچولویش اذان و اقامه بخواند. چشمان قهوهای و مژههای ناز و مشکی دخترم به پدرش رفته بود و پوست شیرقهوه ایاش در آفتاب تابستان خیلی زود به تیرگی میزد. اسم دخترمان را «عالیه» گذاشتیم- که در عربی به معنای «بلندمرتبه» است- و با هم توافق کردیم که وقتی بزرگ شد، از بین فرهنگهای کاملاً متضاد ما، هر کدام را که خودش خواست، انتخاب کند.
خیالم از این تصمیم راحت بود و شک نداشتم که دخترم زندگی مرفه آمریکایی من را به فرهنگ اسلامی و لباسهای پوشیده سرزمین پدرش ترجیح خواهد داد. پدر و مادر اسماعیل در خانه سنگی محقری در کوچهای کثیف و پر پیچ و خم در حومه طرابلس زندگی میکنند. بر دیوارهای این خانه، به جز آیاتی از قرآنکه بر روی چوب حک شده، هیچ نقش و نگاری وجود ندارد. فرش اتاقها هم فقط تشکچههایی است که شبها تایشان میزنند و به عنوان تختخواب استفاده میکنند.
اما پدر و مادر من در خانهای مجلل در «سانتافه»، مرکز ایالت «نیومکزیکو»، زندگی میکنند که سه پارکینگ، تلویزیونی صفحه تخت با صدها کانال، یخچالی پر از غذاهای سالم و طبیعی و یک کمد پر از اسباب بازی برای نوهها دارد. تصور میکردم که عالیه هم مثل خودم اهل خرید از فروشگاههای زنجیرهای معروف Whole Foods باشد و از انبوه هدایای زیر درخت کریسمس خوشش بیاید، ولی در عین حال لحن آهنگین زبان عربی، باقلواهای عسلی که اسماعیل با دست خالی درست میکند، و حنابندی پاهای خالهاش را که هنگام سفر به لیبی دیده بودم، تحسین میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم که عالیه فریب حجاب دختران مسلمان را بخورد!
تابستان سال قبل در جشن عید فطر شرکت کردیم که در پارکینگ پشت مسجد نزدیک خانهمان برگزار شده بود. بچهها روی وسایل بازی جست و خیز میکردند و ما پدر و مادرها هم زیر سایبانی پلاستیکی نشسته بودیم و مگسها را از روی بشقابهای مرغ سوخاری، برنج و باقلوا میپراندیم.
من و عالیه داشتیم در نمایشگاهی دور میزدیم که به مناسبت عید بر پا شده بود و چیزهایی مثل سجاده، حنا و لباسهای اسلامی عرضه میکرد. به قسمت روسریها که رسیدیم، عالیه رو به من کرد و با خواهش بسیار گفت: «مامان! یکی برام بخر.»
دخترم شروع کرد به برانداز کردن روسریها که مرتب روی هم چیده شده بودند و فروشنده که خانمی سیاه پوست و سر تا پا مشکی پوش بود، به عالیه لبخندی زد. مدتی بود که عالیه به دختران مسلمان هم سن و سالش با دیده تحسین و احترام مینگریست. دلم به حالشان میسوخت که حتی در گرمترین روزهای تابستان دامنهای بلند و لباسهای آستین دار میپوشیدند، چون بهترین خاطرات دوران کودکیام مربوط به زمانی میشد که با پوشیدن لباسهای برهنه، میگذاشتم پوستم آفتاب بخورد… ولی عالیه به حال آن دختران مسلمان غبطه میخورد و از من خواسته بود برایش مثل لباسهای آنها بخرم. حالا دلش روسری هم میخواست!
پیشتر بهانه میآوردم که در بازارچه نزدیک خانه از آن روسریها گیر نمیآید، ولی حالا روسریها جلوی چشم عالیه بودند و او میخواست با ۱۰دلار از پول توجیبی خودش روسری سبز سیری را بخرد که محکم در دست گرفته بود. سرم را به علامت مخالفت کامل تکان دادم، ولی ناگهان یاد قراری افتادم که با اسماعیل گذاشته بودیم. بنابراین دندانهایم را از خشم به هم فشردم و روسری را خریدم، به این خیال که عالیه خیلی زود آن را کنار میگذارد.
یک زوج ناهمگون
یک روز بعد از ظهر که برای خرید از خانه بیرون میرفتم، صدای عالیه از اتاقش بلند شد که میخواهد با من بیاید. چند لحظه بعد، سر و کله اش- یا بهتر بگویم، نصف سر و کله اش- بالای پلهها پیدا شد. او از کمر به پایین، دخترم بود؛ با همان کفشهای اسپرت، جورابهای رنگ روشن و شلوار جینی که سر زانوهایش کمی نخ نما شده بود. اما از کمر به بالا، دختری غریبه بود. صورت گرد و روشنش که در یک خیمه پارچهای تیره محصور شده بود، به ماهی در آسمان بیستاره میمانست. پرسیدم: «با همین سر و وضع میخواهی بیایی؟» با همان لحنی که از چندی پیش با من به کار میبرد، آرام جواب داد: «بله.»
در راه مغازه، از آینه ماشین او را دزدکی میپاییدم. ساکت و سرد و بیاعتنا نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد. انگار یک مقام بلندپایه مسلمان داشت از شهر کوچک ما در جنوب آمریکا دیدن میکرد و من فقط رانندهاش بودم. لبم را گزیدم. میخواستم از او بخواهم قبل از پیاده شدن روسریاش را در آورد، ولی نتوانستم حتی یک دلیل منطقی برای این کار پیدا کنم، جز اینکه با دیدن آن صحنه فشار خونم بالا میزد. من همیشه تشویقش کرده بودم که استقلال شخصیتش را ابراز کند و در برابر فشار هم سن و سالهایش بایستد، ولی حالا احساس ترس و نگرانی میکردم، انگار که آن روسری را خودم به سر کرده باشم.
در پارکینگ عمومی Food Lion تمام بدنم غرق در هوای گرم شد و موهای عرق گرفتهام را دم اسبی بستم، ولی انگار هوای گرم اصلاً عالیه را اذیت نمیکرد. لابد مردم ما را مثل یک زوج ناهمگون میدیدند: زنی قد بلند و مو بور با شلوار جین و تاپ تنگ که دست مسلمانی یک متر و بیست سانتی را گرفته است. دخترم را به خودم نزدیکتر کردم و وارد مغازه شدیم. همچنان که در میان قفسههای فروشگاه با چرخ دستیمان جولان میدادیم، مشتریها چنان خیره خیره نگاهمان میکردند که انگار با معمایی حل نشدنی رو به رو شدهاند و وقتی چشممان به چشم هم میافتاد، بیدرنگ نگاهشان را پایین میانداختند.
کشف دیگری از آزادی
من در دهه ۷۰ در جنوب کالیفرنیا با این فکر بزرگ شده بودم که آزادی زنان مساوی با برهنگی بیشتر است و زنان میتوانند هر کاری را انجام دهند. کشف آزادی جسمی برای من بخش مهمی از روند کشف شخصیتم بوده است، اما این تجربه ارزان به دست نیامده است. ساعتهای متمادی را جلوی آینه، سرگرم تحقیق درباره تصویر خودم بودم: از شکل و قیافه خودم تعریف میکردم؛ گاه از آن بدم میآمد؛ گاه با خودم فکر میکردم دیگران چه نظری درباره قیافهام دارند. و گاهی فکر میکردم که اگر همین دقت نظر را در زمینه دیگری به کار میبستم، فکرم چقدر باز شده بود، یا میتوانستم رمانی بنویسم، یا حداقل سبزی کاری را یاد گرفته بودم!
حالا عالیه در این مرحله از زندگی خود، همه حواسش به دنیای پیرامونش است، نه تصویر خودش در آینه. عالیه کلاس چهارم دبستان است و دختران همکلاسیاش محبوبیت را با طرز لباس پوشیدن مرتبط میدانند. چند هفته پیش عالیه با عصبانیت تعریف میکرد که یکی از همکلاسیهایش همه دختران کلاس را بر اساس شیک پوشیشان درجه بندی کرده است. آنجا بود که فهمیدم با اینکه برهنگی به من در مواردی آزادی میدهد، اما عالیه توانسته است با انتخاب حجاب و پوشیدگی، آزادی دیگری را کشف کند.
نمیدانم علاقه عالیه به پوشش اسلامی تا کی ادامه خواهد یافت. اگر تصمیم بگیرد مسلمان شود، مطمئنم که اسلام برایش مدارا، تواضع و عدالت خواهی را به ارمغان خواهد آورد، چنان که برای پدرش هم به ارمغان آورده است. و چون میخواهم سرسختانه پشتیبان و مراقبش باشم، نگرانم که نکند این انتخاب، زندگی را برایش در کشور خودش سخت کند.
او به تازگی سوره حمد را حفظ کرده است و به اصرار از پدرش میخواهد که به او هم عربی یاد بدهد. عالیه تنها ولی با هدف راه میرود؛ بسیار متفاوت با رفتاری که من در سن و سال او داشتم، و من یک بار دیگر فهمیدم که هنوز چقدر تا شناخت دخترم فاصله دارم. این فاصله نه فقط به خاطر آن روسری، بلکه از آن رو بود که او اصلاً به واکنش دیگران اهمیت نمیدهد؛ ترجیح میدهد به جای شیرجه زدن در دریا، توی کتاب فرو برود و آن قدر غرق مطالعه میشود که صدای من را از اتاق بغلی نمیشنود.
به این فکر میکنم که روسری میتواند با قدرت جادویی خود، تخیل نامحدود، دریافتهای زیرکانه و معصومیت فطری عالیه را حفظ کند.
تصور میکردم که وقتی به اتاق آینه فروشگاههای لباس برود، مثل نوجوانان دیگر، در دام آن زرق و برق نخواهد افتاد و حجاب، او را مانند صدفی در میان خواهد گرفت. فکر میکردم که حجاب، دخترم را از احساس فراگیر نارضایتی در عین ناز و نعمت خلاص خواهد کرد و در پرواز او به سوی آیندهای که برایم کاملاً نامعلوم است، زیر پر و بال خواهد گرفت.
منبع: قدس آنلاین
نظرات تاييد شده: (4 نظر)
Today / امروز
Today: Friday 29 Mar2024 امروز: جمعه 10 فروردين 1403
اوقات شرعی
تبلیغات
شرکت ترخیص کالا و بازرگانی آذین کارون اروند
ترخیص کالا از تمامی گمرکات کشور
تهران-بازار شوش-بلور فروشها-پاساژ نور طبقه دوم پلاک۵۲۶
تلفکس ۰۲۱۵۵۳۵۳۱۹۵-۰۲۱۵۵۳۵۳۲۰۲
سجاد بهادری
۰۹۳۵۷۰۷۲۰۵۹
*****************
طراحی نما و دکوراسیون داخلی
بندر گناوه-خیابان پست،روبروی اداره کار، دکوراسیون آریا سقف
مجتبی رفعتی-۳۳۵۸-۷۷۰-۰۹۱۷
*****************
تنظیم موتور-تعمیرات ای سی یو-شستشوی انژکتور-برقکاری هوشمند شبکه های Can ,Van
تعمیر و پیکره بندی کلیه نودهای
Multiplex ,Ecomax ,SMS
بنار آزادگان-توانا-۸۲۹۶-۶۶۸-۰۹۱۷
تازه ترین مطالب
- » بارش باران پائیزی سال ۱۴۰۲
- » عید فطر مبارک
- » نوروز ۱۴۰۲ و آغاز سال جدید بر هم ولایتی های گرامی مبارک
- » نماینده دشتستان : با خرید تضمینی خرما در سال ۱۴۰۱ موافقت شد
- » نوروز باستانی و آغاز سال ۱۴۰۱ خورشیدی مبارک
- » خرید تضمینی خرما کبکاب دشتستان در سال ۱۴۰۰
- » رکاب زنی گروه دوچرخه سواران آبپخش تا شیراز
- » ایام الله ۱۴ و ۱۵ خرداد
- » پشتیبانی از رونق تولید برای تحقق شعار سال ۱۴۰۰
- » برداشت خرما سال ۱۳۹۹ دشتستان بوشهر در سایه بازار کرونا زده
- » ایام تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد
- » تصاویری از هرس نمودن فضای سبز خیابانهای اصلی روستای بنار آزادگان در خرداد ماه ۱۳۹۹
- » ۱۴ و ۱۵ خرداد، تجلی پیوند تاریخی و دلبستگی میان امت و امام
- » شب قدر
- » سالروز شهادت حضرت علی (ع) تسلیت باد
- » نوروز ۱۳۹۹ بر هم ولایتی های گرامی مبارک
- » نخلهای همیشه سبز و پایدار مسیر روستای من(بنار آزادگان)
- » افتتاح بوستان امید روستای بنار آزادگان
- » عید سعید فطر مبارک
- » تصاویری از روستای بنار آزادگان در پایان سال ۱۳۹۷ و شروع نوروز ۱۳۹۸
پیام مدیر
سال ۱۴۰۲
هدف و شعار وب سایت :
بیائید با همدلی، همفکری و همکاری روستایمان را آباد و سرافراز نمائیم.
لینکهای دانلود نرم افزار معرفی روستای بنار آزادگان به همراه زندگینامه شهدای روستا قابل نصب بر روی موبایل
تازه ترین نظرات
- » 5 ماه قبل گفت: عالی بود من همیشه ...
- » 7 ماه قبل گفت: درود بر شما سایت ...
- » 8 ماه قبل گفت: سلام خدمت بزرگواران بنده ...
- » 9 ماه قبل گفت: سلام. سلامت باشید. وبسایت ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: به گفته ریش سفیدان، ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: درود بر شما. چه ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: سلام اقای بناری بنده ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: لطفاً عکس جدید بزارید ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: سلام آقای بناری فوتبالیستهای ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: با سلام و تشکر ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: درود جناب بناری عزیز ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: درود برجناب بناری عزیز ...
خوش آمديد
پيام ها و دلنوشته هاي كاربران
- » چه خواهم کرد بعد از تو ... (بيش از 6 سال قبل)
- » *************************** غمت پیرم نموده درجوانی نکردم ... (بيش از 7 سال قبل)
- » *************************** دل شـوریده ام دارد هــوایت ... (بيش از 7 سال قبل)
- » شعرامام زمان گفتم به مهدی برمن ... (بيش از 7 سال قبل)
- » پانهاده خاطرم در کوچه های یاد ... (بيش از 8 سال قبل)
- » " شعر بلکمی" محلی بلکمی ریشه ... (بيش از 8 سال قبل)
- » مگر چگونه زندگي ميکنيم که تا ... (بيش از 8 سال قبل)
- » سلام وخسته نباشی خدمت اقای بناری ... (بيش از 8 سال قبل)
- » باسلام و خسنه باشید به مدیر ... (بيش از 8 سال قبل)
- » اینجا دلِ دریاست و خیزابِ عدیده ... (بيش از 8 سال قبل)
با سلام و تشكر از حضور شما
بازدید
-
بازدید امروز: 165
بازدید دیروز: 606
بازدید کل: 11307251
افراد آنلاین: 4
ممنونم خیلی خوب بود.
از محاسنات اسلام خیلی چیزها مونده که بفهمند.
ممنونم واقعا خوب بود
ان شاءا.. عالیه جان با لطف خدادر راه اسلام بیشتر و بیشتر قدم بردارد --- با سلام و تشكر از نظر شما. مدير وب سايت
با آرزوی موفقیت برای عالیه عزیز و تبریک برای این آزادی و آزادگی که از قید و بند دنیازدگی بیرون هست. امیدوارم در این راه ثابت قدم باشد. گاهی ایمان در وجود انسان ها ست که باید به آن رجوع کرد. --- با سلام و تشکر. از وبلاگ شما هم بازدید بعمل آمد و مطالب خوبی در ارتباط با روانشناسی و تربیت اسلامی با معارف اسلامی داشت. آرزوی موفقیت برای شما در ادامه این راه. بناری. مدیر وب سایت