پربازدیدترین ها
لینک دوستان
جستجو:
راوی روستا:
قشنگه بخونید جالبه

• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اونی که زود می‌رنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر می‌رنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.
• به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی می‌فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مهم نیست که چه اندازه می‌بخشیم بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی از درد های کوچک است که آدم می‌نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شوی.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اگر بتوانی دیگری را بدون مقایسه و همانطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه وقتی گریه می‌کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
• به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش
و بالاخره
Ø همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود " هست.
Ø یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " هست.
Ø قدری احساسات پشت"به من چه اصلا " هست.
Ø مقداری خرد پشت " چه بدونم" هست.
Ø و اندکی درد پشت" اشکالی نداره" هست.
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
وقتی دیگران درکتون نمی کنند
یکی از دوستام تعریف می کرد : "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم .یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم...سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است :

مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسيار زيبا ، با سليقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم.شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست ، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زياد نيست. هيچ كس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد كجاست ؟2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند ؟3- چرا بيشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهري متوسطند ؟4- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند ؟

امضا ، خانم زيبا

و اما جواب مدير شركت مورگان :

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سئوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد ، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف مي‌كنم.از ديد يك تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دليل آن هم خيلي ساده است : آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همينجاست : زيبائي شما رفته‌رفته محو مي‌شود اما پول من ، در حالت عادي بعيد است بر باد رود. در حقيقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".به زبان وال‌استريت ، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و ... را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد ، بجاي آن ، شما خودتان مي‌توانيد با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري ، فرد ثروتمندي شويد. اينطور ، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.

امضا رئيس شركت ج پ مورگان

ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
اوج شیطنت یک پسر در خانه

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس تلفنی بگیرد.

کودکی به تلفن جواب داد و نجواکنان گفت: سلام!

رییس پرسید: بابا خونه است؟

صدای کوچک، آرام گفت: بله.

- میتونم با او صحبت کنم؟

کودک خیلی آهسته گفت: نه!

رییس که خیلی متعجب شده بود و میخواست زودتر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاست؟

- بله.

- میتونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کودک گفت: نه!

رییس به امید اینکه شخص دیگری در آنجا باشد تا حداقل بتواند پیغام بگذارد، پرسید: آیا کسی دیگر هم آنجاست؟

کودک زمزمه کنان جواب داد: بله. یک پلیس!

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه میکند، پرسید: آیا میتوانم با پلیس صحبت کنم؟

کودک خیلی آهسته جواب داد: او مشغول است!

- مشغول چه کاری است؟

کودک همانطور آهسته جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان!

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود، پرسید: این چه صدایی است؟؟؟؟؟

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ داد: هلی کوفتر!

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: بهم بگو آنجا چه خبر است؟!

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته احترامی در آن موج میزد، پاسخ داد: گروه جستجو همین الان از هلی کوفتر پیاده شدند.

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و کمی لرزان پرسید: آنها دنبال چی میگردند؟!؟!؟!

کودک که همچنان با صدایی آهسته و نجواکنان صحبت میکرد، با خنده ریزی جواب داد:
(( مـــــن!!! ))


نتیجه:
آری... این گونه است که والدین پیر می شوند!!!
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
ایمان بهمنی فرزند داراب جلال:
سلام من دوست سجاد بهادری ساکن خرمشهر هستم. یکبار توفیق این را داشتم که به روستایتان بیایم. در انجا به من خوش گذشت. من در روستا نخلهای سر به فلک کشیده را دیدم و مهمان نوازی مردمان این روستا من را خوشحال کرد. انشالا که روستا شما همیشه سر سبر و خرم باشد و از مدیر وب سایت بخاطر گرد هماوری همچین سایتی کمال تشکر را دارم .با تشکر ایمان بهمنی فرزند داراب جلال --- جناب اقای بهمنی با سلام و تشکر از لطف شما. آرزوی توفیق جنابعالی در همه مراحل زندگی را دارم. با سپاس. بناری. مدیر وب سایت
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
تنها
چهارسال قبل اومدي با مادرت اينا خونه ما ...
در زدي ...
مادرم در رو باز كرد ...
خواهرم هم بود ...
نشستي پيششون ...
مادرم گفت : پسرمن هنوز چند سالي كار داره ... يك ترم دانشگاهش مونده ... دو سال سربازي داره ... چند سال سختي داره !
تو چشاي مادرم نگاه كردي ...
گفتي : من دوستش دارم ... با همه چي مي سازم

سه ماه بعد...
من وكيلم ؟
گفتي : بله

دو سال بعد
درسم تموم شد ...
سربازي هم رفتم ...
خونه گرفتيم (خانوادم خيلي كمك كردند ) ...
دنبال كار گشتم ...
چند بار كارم رو عوض كردم تا بلاخره يك كا ر خوب گرفتم ...
مديرتوليد يك كارخانه شدم
تو دوست داشتي راحت تر زندگي كني !
خونه بهتر ... ماشين ... امكانات بيشتر .
بيشتر كار كردم ...بيشتر ... بيشتر
خسته مي شدم ... براي همين كمتر تفريح مي كرديم ...
تو راضي نبودي ...
مي گفتي اينقدر كار مي كني نمي تونيم تفريح كنيم !

يك سال بعد
چرا خواهرم اينا ماشينشونو عوض كردند ... ما هنوز يك ماشين قراضه هم نداريم ؟
چرا بابات اون خونشو تو ... نمي ده به ما ؟
چرا من هروقت يه چيزي مي خوام پول كم دارم ؟

يك سال بعدش
خونه رو داريم عوض مي كنيم ... مي ريم خونه پدرم كه قبلا اجاره داده بود !
برات موبايل خريدم ... كادوي تولد !
مي خوام يك ماشين قسطي هم بردارم ... هرچي باشه تو كارم جا اوفتادم !

چند ماه آخر
گفتي : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...
تو اصلا به احساسات من اهميت نمي دي !
يكسال پيش هم بهت گفتم ...
من براي اين زندگي خيلي تلاش كردم ....
هيچكس هم نفهميد ... براي من همه چي تموم شدس !
گفتم : تو چون از خانوادت دوري احساس دلتنگي مي كني ...
برو پيش مادرت اينا ... بهتر شدي برگرد ...
دو ماه موندي اونجا ( مادرم مدام به من سرمي زد )
برگشتي...
در زدي ...
مادرم دررو باز كرد ...
خواهرم پيشش بود ...
تو چشاي مادرم نگاه كردي و گفتي : من از شوهرم متنفرم ...
مادرم : سكوت
خواهرم : چرا
تو : به احساسات من اهميت نمي ده ؟
خواهرم : خيانت كرده ؟ خسيس بوده ؟ تنبل بوده ؟ بددهن بوده ؟ دروغ گفته ؟
تو : سكوت ...
تو : من براي همه چي تموم شدس !
مادرم : پس برو

ازسركاربرمي گردم ...
مادرم دررو باز مي كنه ...
خواهرم برام چائي مي ياره ...
پدرم كنارم مي شينه ...
مادرم هم كنارم مي شينه ...
تو چشاش نگاه مي كنم ...
ميگم : تنها شدم
ميگه : تنهات نمي ذاريم...

سخن روز : وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها ميكند پرهايش سفيد ميماند، ولي قلبش سياه ميشود....
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
صفحات: 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 | 32 | 33 | 34 | 35 | 36 | 37 | 38 | 39 | 40 | 41 | 42 | 43 | 44 | 45 | 46 | 47 | 48 | 49 | 50 | 51 | 52 | 53 | 54 | 55 | 56 | 57 | 58 | 59 | 60 | 61 | 62 | 63 | 64 | 65 | 66 | 67 | 68 | 69 | 70 | 71 | 72 | 73 | 74 | 75 | 76 | 77 | 78 | 79 | 80 | 81 | 82 | 83 | 84 | 85 | 86 | 87 | 88 | 89 | 90 | 91 | 92

نام: *

پيام و دلنوشته: *

کد امنيتي: [تغيير کد]

*

Today / امروز

    Today: Thursday 09 May2024 امروز: پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403

اوقات شرعی

تبلیغات

    شرکت ترخیص کالا و بازرگانی آذین کارون اروند

    ترخیص کالا از تمامی گمرکات کشور

    تهران-بازار شوش-بلور فروشها-پاساژ نور طبقه دوم پلاک۵۲۶

    تلفکس ۰۲۱۵۵۳۵۳۱۹۵-۰۲۱۵۵۳۵۳۲۰۲

    سجاد بهادری
    ۰۹۳۵۷۰۷۲۰۵۹


    *****************

    طراحی نما و دکوراسیون داخلی

    بندر گناوه-خیابان پست،روبروی اداره کار، دکوراسیون آریا سقف

    مجتبی رفعتی-۳۳۵۸-۷۷۰-۰۹۱۷


    *****************

    تنظیم موتور-تعمیرات ای سی یو-شستشوی انژکتور-برقکاری هوشمند شبکه های Can ,Van

    تعمیر و پیکره بندی کلیه نودهای
    Multiplex ,Ecomax ,SMS

    بنار آزادگان-توانا-۸۲۹۶-۶۶۸-۰۹۱۷

تازه ترین مطالب
پیام مدیر


    شعار سال ۱۴۰۳ :


    شعار و هدف وب سایت:


    بیائید با همدلی، همفکری و همکاری روستایمان را آباد و سرافراز نمائیم.

لینکهای دانلود نرم افزار معرفی روستای بنار آزادگان به همراه زندگینامه شهدای روستا قابل نصب بر روی موبایل
تازه ترین نظرات
پيام ها و دلنوشته هاي كاربران

    با سلام و تشكر از حضور شما

  • » چه خواهم کرد بعد از تو ... (بيش از 7 سال قبل)
  • » *************************** غمت پیرم نموده درجوانی نکردم ... (بيش از 7 سال قبل)
  • » *************************** دل شـوریده ام دارد هــوایت ... (بيش از 7 سال قبل)
  • » شعرامام زمان گفتم به مهدی برمن ... (بيش از 7 سال قبل)
  • »  پانهاده خاطرم در کوچه های یاد ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » " شعر بلکمی" محلی بلکمی ریشه ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » مگر چگونه زندگي ميکنيم که تا ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » سلام وخسته نباشی خدمت اقای بناری ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » باسلام و خسنه باشید به مدیر ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » اینجا دلِ دریاست و خیزابِ عدیده ... (بيش از 9 سال قبل)
  • [ليست پيام ها] [نوشتن پيام]

بازدید
    بازدید امروز: 465
    بازدید دیروز: 1574
    بازدید کل: 11388636
    افراد آنلاین: 6
go top