پربازدیدترین ها
- » عکسهایی از زیباترین دختر دنیا در کتاب گینس
- » روز معلم گرامی باد + یک داستان واقعی درباره معلم
- » کارگردان «ستایش» چه درخواستی از نرگس محمدی کرد؟+عکسهای از ستایش و مادرش
- » احاديثي درباره اهميت شب قدر از پیامبر اکرم (ص) و امام صادق (ع)
- » عكسهاي دانش آموزان كلاس پنجم دبستان روستا در سال ۱۳۶۴
- » سخنانی زیبا بر روی عکسهایی زیباتر
- » معیارهای زیبایی در ایران و مقایسه آن با کشورهای دیگر + عکس
- » سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد
- » عکسهایی زیبا از گل باران
- » سیستم وای فای (Wi-Fi) در اينترنت چیست؟
- » عکسهایی جدید از نرگس محمدی بازیگر نقش ستایش
- » عکسهای ماهواره ای بسیار زیبا از روستا - با تشکر از مهندس بهمن امجدی
- » عکسهای بازیگران سینما با لباس احرام در حج
- » تست احساسات افراد
- » لعیا زنگنه «ستایش» شد.+عکسهایی از نرگس محمدی و لعیا زنگنه
- » سری دوم عکسهای روستا
- » عکسهایی به جا مانده از تعزیه روستا
- » یازدهم ذیقعده سالروز ولادت امام رضا علیه السلام / طلوع خورشید خراسان
- » عکسهایی بسیار زیبا از بهار روستا
- » داستانی زیبا و پندآموز از مهربانی نمودن (پاورپوینت)
- » تصویر متحرک جالب توجه، مرزهای سرزمین ایران از دوران ایلام تا کنون
- » سری اول عکسهای روستا
- » تصویر به یاد ماندنی؛ وقتی مورینیو در بارسلونا مترجم بود و گواردیولا بازیکن
- » با شناختن رنگ نام خود به موفقیت برسید
- » روز مادر + تصاویر، اس ام اس و متن های ادبی بسیار زیبا
لینک دوستان
- » سایت فوتبال و ورزش ۳
- » زادگاهم بنارآبشيرين (احمد روزبه)
- » رقـــص شعـــله
- » دشتی اسماعیل خانی (وبلاگ روستای دشتی اسماعیل خانی دشتستان)
- » ديجي كالا (دنياي ديجيتال، بررسي، مقايسه و فروش)
- » جوانان روستای بصری(بوشهر)
- » تصحیح کننده آنلاین مطالب فارسی از نظر دستور خط
- » بنارسلیمانی (وبلاگ روستاي بنارسليماني دشتستان)
- » استانداری بوشهر
- » اداره کل هواشناسی بوشهر
- » پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری اسلامی ایران
- » پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
- » پايگاه خبري خليج فارس
- » وب سايت باشگاه پرسپوليس تهران
- » ویراستار دستور فارسی ۱ ضرب
- » نتایج زنده مسابقات ورزشی ایران و جهان
- » مجموعه کامل آثار شاعران و سخنسرایان پارسیگو
- » فرمانداری دشتستان
راوی روستا:
نخند
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه میرود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده.
نخند!
...به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایهای که هرصبح نان سنگک میگیرد،
به راننده چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده آژانسی که چرت میزند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را باد میزند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه میرود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار میزند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت میریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوارتاکسی میشود و بلند سلام می گوید،
به فروشندهای که به جای پول خرد به تو آدامس میدهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسیات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو میخواهد برایش برگهای پر کنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی
....نخند،
نخند که دنیا ارزشش را نداردکه تو به خردترین رفتارهای نا بجای آدمها بخندی!!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!
آدمهایی که هرکدام برای خود و خانوادهای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا میکنند،
بارمی برند،
بیخوابی میکشند،
کهنه میپوشند،
جار میزنند
سرما و گرما میکشند،
وگاهی خجالت هم میکشند،..
خیلی ساده
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه میرود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده.
نخند!
...به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایهای که هرصبح نان سنگک میگیرد،
به راننده چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده آژانسی که چرت میزند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را باد میزند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه میرود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار میزند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت میریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوارتاکسی میشود و بلند سلام می گوید،
به فروشندهای که به جای پول خرد به تو آدامس میدهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسیات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو میخواهد برایش برگهای پر کنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی
....نخند،
نخند که دنیا ارزشش را نداردکه تو به خردترین رفتارهای نا بجای آدمها بخندی!!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!
آدمهایی که هرکدام برای خود و خانوادهای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا میکنند،
بارمی برند،
بیخوابی میکشند،
کهنه میپوشند،
جار میزنند
سرما و گرما میکشند،
وگاهی خجالت هم میکشند،..
خیلی ساده
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
آهنگر
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنج هایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگی ات بهتر نشده.
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت.
آهنگر پاسخ داد:
در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را درتشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد: گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد،هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه می اندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات پتکی را که زندگی برمن وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است:
«خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرف نظر نکن تا شکلی را که میخواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن»
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنج هایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگی ات بهتر نشده.
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت.
آهنگر پاسخ داد:
در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را درتشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد: گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد،هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه می اندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات پتکی را که زندگی برمن وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است:
«خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرف نظر نکن تا شکلی را که میخواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن»
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت. هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمیشد. میچل اعتقاد داشت که لبخندش میتواند دنیای دیگران را روشن کند و چنین شد. او معتقد بود که میتواند موجب شادمانی دیگران شود، به درد دل مردم گوش کند و به آنان آرامش ببخشد و چنین کرد. چند سال بعد حادثه دیگری برایش اتفاق افتاد. در یک سانحهی هوایی از کمر به پایین فلج شد.
آیا امید خود را از دست داد؟ خیر… بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت میکرد جلب شد. از خود پرسید: “چگونه میتوانم دل او را به دست آورم؟”
دوستانش او را ابله خواندند. شاید در دل خود حرف آنها را تصدیق میکرد، با وجود این هرگز از رؤیاهای خود دست برنداشت. دابلیو میچل آینده خود را در کنار این زن بسیار تابناک میدید. بنابراین از فنون جلب توجه و هوش و شوخطبعی، روح آزاده، و شخصیت پویای خود برای جلب توجه او کمک گرفت و سرانجام با وی ازدواج کرد.
بیشتر مردم اگر در شرایط او باشند برای رسیدن به چنین هدفی کمترین تلاشی هم نمیکنند، اما او بخت خود را آزمود و زندگیش برای همیشه تغییر کرد.
پس تعلل نکنیم و بدانیم که ما بهترین افراد برای داشتن یک زندگی عالی هستیم. بنابراین نباید خود را محدود کنیم. با خودتان دوست شوید، بابت اتفاقهایی که در گذشته رخ داده خود را مجازات نکنید بلکه خود را از مشکلات برگیرید و به راهحلها فکر کنید. اهداف و آرزوهای خود را در برگه سفیدی بنویسید و برای آنها زمان معین کنید. باور کنید اگر روزی دوبار در جای آرامی بنشینید و چند دقیقهای به هدفتان فکر کنید حتماً به آنها دست مییابید. لذت، غرور، هیجان ناشی از رسیدن به آرزوها را احساس کنید و در صفحه ذهن خود جزئیات شگفتانگیز آن موفقیت را به چشم ببینید و به گوش بشنوید. لازم نیست تنها به خودتان فکر کنید بلکه کسان دیگری را هم که در زندگیتان نقشی دارند در نظر بگیرید. اگر دلیل کافی برای نیل به هدفهای خود داشته باشید واقعاً میتوانید هر کاری را در این جهان انجام دهید.
آنتونی رابینز _ یادداشت های یک دوست
آیا امید خود را از دست داد؟ خیر… بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت میکرد جلب شد. از خود پرسید: “چگونه میتوانم دل او را به دست آورم؟”
دوستانش او را ابله خواندند. شاید در دل خود حرف آنها را تصدیق میکرد، با وجود این هرگز از رؤیاهای خود دست برنداشت. دابلیو میچل آینده خود را در کنار این زن بسیار تابناک میدید. بنابراین از فنون جلب توجه و هوش و شوخطبعی، روح آزاده، و شخصیت پویای خود برای جلب توجه او کمک گرفت و سرانجام با وی ازدواج کرد.
بیشتر مردم اگر در شرایط او باشند برای رسیدن به چنین هدفی کمترین تلاشی هم نمیکنند، اما او بخت خود را آزمود و زندگیش برای همیشه تغییر کرد.
پس تعلل نکنیم و بدانیم که ما بهترین افراد برای داشتن یک زندگی عالی هستیم. بنابراین نباید خود را محدود کنیم. با خودتان دوست شوید، بابت اتفاقهایی که در گذشته رخ داده خود را مجازات نکنید بلکه خود را از مشکلات برگیرید و به راهحلها فکر کنید. اهداف و آرزوهای خود را در برگه سفیدی بنویسید و برای آنها زمان معین کنید. باور کنید اگر روزی دوبار در جای آرامی بنشینید و چند دقیقهای به هدفتان فکر کنید حتماً به آنها دست مییابید. لذت، غرور، هیجان ناشی از رسیدن به آرزوها را احساس کنید و در صفحه ذهن خود جزئیات شگفتانگیز آن موفقیت را به چشم ببینید و به گوش بشنوید. لازم نیست تنها به خودتان فکر کنید بلکه کسان دیگری را هم که در زندگیتان نقشی دارند در نظر بگیرید. اگر دلیل کافی برای نیل به هدفهای خود داشته باشید واقعاً میتوانید هر کاری را در این جهان انجام دهید.
آنتونی رابینز _ یادداشت های یک دوست
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیت های یک کودک هشت ساله را قبول می کنم! می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است… می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم… می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم… می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم… می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد میگرفتم… وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم… می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم… می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند… نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و … می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم… می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . . این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما! من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم !
سانتیا سالگا
سانتیا سالگا
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
راوی روستا:
سه درخواست اسکندر در هنگام مرگ
پادشاه بزرگ یونان ، اسکندر ، پس از تسخیر سرزمین های بسیار،در حال بازگشت به وطن خود بود.در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.با نزدیک شدن مرگ،اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش،سپاه بزرگش،شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.او فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:
من این دنیا را به زودی ترک خواهم کرد،اما سه خواسته دارم.لطفا،خواسته هایم را انجام دهید.فرماندهان ارتش،در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود،موافقت کردند تا از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند. دوم، هنگامی که تابوتم به سوی قبرستان حمل می شود مسیر منتهی به آن باید با طلا ،نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع کرده ام ،پوشانده شود. سومین و آخرین خواسته ام این است که هر دو دستم باید ، بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده یودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند ، اما هیچ کس جرات اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت: سرورم ، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد، اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش ، اسکندر نفس عمیقی کشید و گفت:
می خواهم دنیا را از سه درسی که تازه آموخته ام آگاه سازم؛ پزشکان تابوتم را حمل کنند، چرا که مردم بفهمند که طبیبان همیشه درمان گر دردها نیستند.آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسان را از چنگال مرگ نجات دهند؛ بنابراین ، مردم می فهمند که زندگی جاودانه و ابدی نیست.
دومین خواسته ام ، یعنی پوشاندن مسیر قبرستان با طلا،نقره و جواهرات، این پیام را به مردم می رساند که هنگام فرا رسیدن مرگ هیچ یک از تعلقات دنیوی را نمی توان با خود برد.
و اما سومین خواسته ام،یعنی بیرون ماندن دست هایم از تابوت ، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمدم و با دستان خالی این دنیا را ترک می کتم.
آخرین گفتار اسکندر:
بدنم را دفن کنید.هیچ مقبره ای برایم نسازید و دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا دنیا بفهمد ، من که بسیار چیزها به دست آورده ام ، آنگاه که از این دنیا می روم ، هیچ چیز در کف ندارم.
پادشاه بزرگ یونان ، اسکندر ، پس از تسخیر سرزمین های بسیار،در حال بازگشت به وطن خود بود.در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.با نزدیک شدن مرگ،اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش،سپاه بزرگش،شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.او فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:
من این دنیا را به زودی ترک خواهم کرد،اما سه خواسته دارم.لطفا،خواسته هایم را انجام دهید.فرماندهان ارتش،در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود،موافقت کردند تا از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند. دوم، هنگامی که تابوتم به سوی قبرستان حمل می شود مسیر منتهی به آن باید با طلا ،نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع کرده ام ،پوشانده شود. سومین و آخرین خواسته ام این است که هر دو دستم باید ، بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده یودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند ، اما هیچ کس جرات اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت: سرورم ، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد، اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش ، اسکندر نفس عمیقی کشید و گفت:
می خواهم دنیا را از سه درسی که تازه آموخته ام آگاه سازم؛ پزشکان تابوتم را حمل کنند، چرا که مردم بفهمند که طبیبان همیشه درمان گر دردها نیستند.آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسان را از چنگال مرگ نجات دهند؛ بنابراین ، مردم می فهمند که زندگی جاودانه و ابدی نیست.
دومین خواسته ام ، یعنی پوشاندن مسیر قبرستان با طلا،نقره و جواهرات، این پیام را به مردم می رساند که هنگام فرا رسیدن مرگ هیچ یک از تعلقات دنیوی را نمی توان با خود برد.
و اما سومین خواسته ام،یعنی بیرون ماندن دست هایم از تابوت ، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمدم و با دستان خالی این دنیا را ترک می کتم.
آخرین گفتار اسکندر:
بدنم را دفن کنید.هیچ مقبره ای برایم نسازید و دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا دنیا بفهمد ، من که بسیار چیزها به دست آورده ام ، آنگاه که از این دنیا می روم ، هیچ چیز در کف ندارم.
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
شناگر:
به یارو میگن چرا سرت رو خیس نكرده شامپو میزنی؟ میگه اگه سواد داشته باشی نوشته مخصوص موهای خشك!!!؟
ارسال شده بيش از 12 سال پيش
Today / امروز
Today: Thursday 09 May2024 امروز: پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403
اوقات شرعی
تبلیغات
شرکت ترخیص کالا و بازرگانی آذین کارون اروند
ترخیص کالا از تمامی گمرکات کشور
تهران-بازار شوش-بلور فروشها-پاساژ نور طبقه دوم پلاک۵۲۶
تلفکس ۰۲۱۵۵۳۵۳۱۹۵-۰۲۱۵۵۳۵۳۲۰۲
سجاد بهادری
۰۹۳۵۷۰۷۲۰۵۹
*****************
طراحی نما و دکوراسیون داخلی
بندر گناوه-خیابان پست،روبروی اداره کار، دکوراسیون آریا سقف
مجتبی رفعتی-۳۳۵۸-۷۷۰-۰۹۱۷
*****************
تنظیم موتور-تعمیرات ای سی یو-شستشوی انژکتور-برقکاری هوشمند شبکه های Can ,Van
تعمیر و پیکره بندی کلیه نودهای
Multiplex ,Ecomax ,SMS
بنار آزادگان-توانا-۸۲۹۶-۶۶۸-۰۹۱۷
تازه ترین مطالب
- » عید فطر مبارک
- » تصاویری از برگزاری مراسم قرآن خوانی در ماه مبارک رمضان - بنار آزادگان فروردین ۱۴۰۳
- » آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک
- » بارش باران پائیزی سال ۱۴۰۲
- » عید فطر مبارک
- » نوروز ۱۴۰۲ و آغاز سال جدید بر هم ولایتی های گرامی مبارک
- » نماینده دشتستان : با خرید تضمینی خرما در سال ۱۴۰۱ موافقت شد
- » نوروز باستانی و آغاز سال ۱۴۰۱ خورشیدی مبارک
- » خرید تضمینی خرما کبکاب دشتستان در سال ۱۴۰۰
- » رکاب زنی گروه دوچرخه سواران آبپخش تا شیراز
- » ایام الله ۱۴ و ۱۵ خرداد
- » پشتیبانی از رونق تولید برای تحقق شعار سال ۱۴۰۰
- » برداشت خرما سال ۱۳۹۹ دشتستان بوشهر در سایه بازار کرونا زده
- » ایام تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد
- » تصاویری از هرس نمودن فضای سبز خیابانهای اصلی روستای بنار آزادگان در خرداد ماه ۱۳۹۹
- » ۱۴ و ۱۵ خرداد، تجلی پیوند تاریخی و دلبستگی میان امت و امام
- » شب قدر
- » سالروز شهادت حضرت علی (ع) تسلیت باد
- » نوروز ۱۳۹۹ بر هم ولایتی های گرامی مبارک
- » نخلهای همیشه سبز و پایدار مسیر روستای من(بنار آزادگان)
پیام مدیر
شعار سال ۱۴۰۳ :
شعار و هدف وب سایت:
بیائید با همدلی، همفکری و همکاری روستایمان را آباد و سرافراز نمائیم.
لینکهای دانلود نرم افزار معرفی روستای بنار آزادگان به همراه زندگینامه شهدای روستا قابل نصب بر روی موبایل
تازه ترین نظرات
- » 4 ماه قبل گفت: سلام و سلامت باشید ...
- » 7 ماه قبل گفت: عالی بود من همیشه ...
- » 8 ماه قبل گفت: درود بر شما سایت ...
- » 10 ماه قبل گفت: سلام خدمت بزرگواران بنده ...
- » 10 ماه قبل گفت: سلام. سلامت باشید. وبسایت ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: به گفته ریش سفیدان، ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: درود بر شما. چه ...
- » حدود 1 سال قبل گفت: سلام اقای بناری بنده ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: لطفاً عکس جدید بزارید ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: سلام آقای بناری فوتبالیستهای ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: با سلام و تشکر ...
- » بيش از 2 سال قبل گفت: درود جناب بناری عزیز ...
خوش آمديد
پيام ها و دلنوشته هاي كاربران
- » چه خواهم کرد بعد از تو ... (بيش از 7 سال قبل)
- » *************************** غمت پیرم نموده درجوانی نکردم ... (بيش از 7 سال قبل)
- » *************************** دل شـوریده ام دارد هــوایت ... (بيش از 7 سال قبل)
- » شعرامام زمان گفتم به مهدی برمن ... (بيش از 7 سال قبل)
- » پانهاده خاطرم در کوچه های یاد ... (بيش از 8 سال قبل)
- » " شعر بلکمی" محلی بلکمی ریشه ... (بيش از 8 سال قبل)
- » مگر چگونه زندگي ميکنيم که تا ... (بيش از 8 سال قبل)
- » سلام وخسته نباشی خدمت اقای بناری ... (بيش از 8 سال قبل)
- » باسلام و خسنه باشید به مدیر ... (بيش از 8 سال قبل)
- » اینجا دلِ دریاست و خیزابِ عدیده ... (بيش از 9 سال قبل)
با سلام و تشكر از حضور شما
بازدید
-
بازدید امروز: 480
بازدید دیروز: 1574
بازدید کل: 11388651
افراد آنلاین: 4