پربازدیدترین ها
لینک دوستان
تاريخ انتشار: 11 اسفند 1390 - 00:03
ارسال شده بيش از 12 سال پيش ، بازديد: 2803



پسر بچه‌ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود، دست‌هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود:
صورتحساب!!!
کوتاه کردن چمن باغچه ۵۰۰۰ تومان
مراقبت از برادر کوچکم ۲۰۰۰ تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳۰۰۰ تومان
بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان
جمع بدهی شما به من: ۱۲۰۰۰تومان!
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی‌هایت هیچ
و اگر شما این‌ها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می‌کرد.
گفت: مامان... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده!!!

نتیجه گیری اخلاقی:

قابل توجه اونهائی که فکر می‌کنند مرور زمان آن‌ها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقت‌ها نیازه به این موارد فکر کنیم...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.




Share google plus twitter facebook whatsapp

نظرات تاييد شده: (7 نظر)



نظرات کاربران
حمیدپارسامهر بيش از 12 سال قبل گفت:
ﺑﺎ  ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺑﻢ
ﮐﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﻫﻤﻪً ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮐﻮﯾﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻭ ﻏﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﯽ
ﺗﻮ ﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﺎ
ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺍ ﺯ ﺵ ﮔﺮ ﺕ ﻏﺒﺎﺭ ﻏﻢ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺍ ﻡ ﻣﯽ ﺯﺩﺍﯾﯽ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺳﺠﺎ ﺩﻩ
ﻧﻤﺎﺯﺕ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ﻭ ﺁ ﻥ ﮔﺎﻩ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ
ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ  ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ.

رضا بيش از 12 سال قبل گفت:
جواني سر از رأي مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت
چه بيچاره شد پيشش آورد مهد كه اي سست مهر و فراموش عهد
ياد آر كه تو طفل بودي و خرد چه شبها زدست تو خوابم نبرد
تو آني كه از يك مگس رنجه اي كه امروز سالار و سر پنجه اي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گويند مرا چه زاد مادر پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من بيدار نشست و خفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شكفتن آموخت
دستم بگرفت پا به پا برد تا شيوه راه رفتن آموخت
پس هستي من ز هستي اوست تا هستم و هست دارمش دوست
علی بناری بيش از 12 سال قبل گفت:
زیباترین واژی هستی عالم کائنات مادر است و من جانم به فدایش.
با تشکر از شما دوست عزیز آقای بناری بخاطر تذکر زیبایتان.
سجاد بهادری بيش از 12 سال قبل گفت:
من بدهکار توام ای مادر
همه جانی که به من بخشیدی
لحظاتی که برای امن من جنگیدی
و بدهکار توام عمرت را
روزهایی که ز من رنجیدی
اشک ها دزدیدی، و به من خندیدی
....
من بدهکار توام ای مادر!

سجا بهادری بيش از 12 سال قبل گفت:
ببوسم دستت ای مادر که پروردی مرا آزاد...
غلامرضا خان عزيزي بيش از 12 سال قبل گفت:
به نظر من كه هيچي نميشه در مورد اين مطلب گفت آخه خودش بدجور شفافه .......

دوستت دارم مادر .......
نه براي اينكه دنيا را براي من ارزاني داشتي ..... براي اينكه عشق پاك رادر نگاهت آموختم
تيمسار پازوكي بيش از 12 سال قبل گفت:
در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر مى داد که :

- خدایا! بین من و مادرم حکم کن .

عمر از او پرسید:

- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید: تو فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم .

عمر دستور داد زن را بیاورند.

زن که فهمید علت اظهارش چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.

جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است .

عمر به زن گفت :

- شما در جواب چه مى گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم . او با چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام .در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟

عمر پرسید: آیا شاهد دارى ؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.

آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.

عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.

ماموران در حالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:

- یا على ! به دادم برس . زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد.

حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید.

چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آوردید؟

گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید.

در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند.

آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان کن .

جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت :

- آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟

عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود:

- على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است .

حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟

گفت : بلى ! چهل شاهد دارم که همگى حاضرند.

در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.

على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حکم مى کنم همان حکمى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است .

سپس به زن فرمود: آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى ؟

زن پاسخ داد: بلى ! این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.

آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:

- آیا درباره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟

گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن .

قنبر چهارصد درهم آورد وحضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت و فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد، یعنى غسل کرده برگردى !

پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت :

- برخیز! برویم .

در این هنگام زن فریاد زد: النار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى؟! به خدا قسم ! این جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:

- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبریز است ...مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند...
--- جناب پازوکی با سلام و تشکر از ارسال این داستان زیبای شما در رابطه با رابطه فرزند و مادر. ما را از انتقادات و پیشنهادات سازنده خود بهره مند سازید. بناری. مدیر وب سایت



ارسال نظر

نام: *

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: *

کد امنيتي: [تغيير کد]

*
Today / امروز

    Today: Friday 26 Apr2024 امروز: جمعه 07 ارديبهشت 1403

اوقات شرعی

تبلیغات

    شرکت ترخیص کالا و بازرگانی آذین کارون اروند

    ترخیص کالا از تمامی گمرکات کشور

    تهران-بازار شوش-بلور فروشها-پاساژ نور طبقه دوم پلاک۵۲۶

    تلفکس ۰۲۱۵۵۳۵۳۱۹۵-۰۲۱۵۵۳۵۳۲۰۲

    سجاد بهادری
    ۰۹۳۵۷۰۷۲۰۵۹


    *****************

    طراحی نما و دکوراسیون داخلی

    بندر گناوه-خیابان پست،روبروی اداره کار، دکوراسیون آریا سقف

    مجتبی رفعتی-۳۳۵۸-۷۷۰-۰۹۱۷


    *****************

    تنظیم موتور-تعمیرات ای سی یو-شستشوی انژکتور-برقکاری هوشمند شبکه های Can ,Van

    تعمیر و پیکره بندی کلیه نودهای
    Multiplex ,Ecomax ,SMS

    بنار آزادگان-توانا-۸۲۹۶-۶۶۸-۰۹۱۷

تازه ترین مطالب
پیام مدیر


    شعار سال ۱۴۰۳ :


    شعار و هدف وب سایت:


    بیائید با همدلی، همفکری و همکاری روستایمان را آباد و سرافراز نمائیم.

لینکهای دانلود نرم افزار معرفی روستای بنار آزادگان به همراه زندگینامه شهدای روستا قابل نصب بر روی موبایل
تازه ترین نظرات
پيام ها و دلنوشته هاي كاربران

    با سلام و تشكر از حضور شما

  • » چه خواهم کرد بعد از تو ... (بيش از 7 سال قبل)
  • » *************************** غمت پیرم نموده درجوانی نکردم ... (بيش از 7 سال قبل)
  • » *************************** دل شـوریده ام دارد هــوایت ... (بيش از 7 سال قبل)
  • » شعرامام زمان گفتم به مهدی برمن ... (بيش از 7 سال قبل)
  • »  پانهاده خاطرم در کوچه های یاد ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » " شعر بلکمی" محلی بلکمی ریشه ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » مگر چگونه زندگي ميکنيم که تا ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » سلام وخسته نباشی خدمت اقای بناری ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » باسلام و خسنه باشید به مدیر ... (بيش از 8 سال قبل)
  • » اینجا دلِ دریاست و خیزابِ عدیده ... (بيش از 9 سال قبل)
  • [ليست پيام ها] [نوشتن پيام]

بازدید
    بازدید امروز: 491
    بازدید دیروز: 2003
    بازدید کل: 11379691
    افراد آنلاین: 2
go top